خودمو خودت
چی شد که دورعشقمون چرخیدی و فقس زدی
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود . وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه … داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد. دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم . اونم دیوونه بود . مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد . می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه . اونوقت دور لباش هم قرمز می شد . صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت . قدش یه کم از من کوتاه تر بود . لباشو غنچه می کرد ٫ تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫ لبامو می ذاشتم روی لبش . همه تنم می سوخت . من دلم نمیومد . وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫ نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد . شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد . من هم موهاشو نوازش میکردم . دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫ لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫ منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم . تا یک هفته جاش می موند . می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟ می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو … اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره . وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم . با شیطنت نگام می کرد . مثل بچه ها . وقتی می گرفتمش گازم می گرفت . اصلا حالی به حالیم می کرد . دیوونه دیوونه … مثل عسل … بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم . تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد . بهار پژمرد . دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم . یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫ بعد چشاشو بست. دستمو روی سینه اش فشار دادم . هیچ تپشی نبود . . هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست
دیوونم کرده بود .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفتم : نه
بعد می خندید . می خندید ….منم اشک تو چشام جمع می شد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
تنش سرد بود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین
هیچی نفهمیدم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه
Power By:
LoxBlog.Com |